درد کشیدم و بزرگ نشدم وقتی دیدم بعد از نیم قرن زندگی کردن، گوشه ی اتاق سوت و کورشون نشسته، از درد میناله و با گریه میگه <<خدایا چرا منو آفریدی؟ چرا به دنیا اومدم؟>>
بزرگ نشدم. کوچیک شدم و دلم میخواست از همه متنفر باشم؛ از همه ی آدمایی که میتونستن یه کاری بکنن و هیچ کاری نکردن. از نفهمیدن. از تنها بودن. از خودخواهی. از بی احترامی. از ظلم. از نابرابری. از حرف مفت. از درک نشدن. از احساس ناتوانی. از خودم. از همه. توی اون لحظه، انقدر خشمگین بودم که فقط دلم میخواست متنفر باشم! اما چه فایده؟
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت