یکی از مشکلاتم هم اینه که آدما فکر میکنن من و مامانم شبیه همیم؛ البته که شباهت هایی هم داریم! ولی این در حالیه که من هرقدر (<<هرقدر>> یعنی <<خیییییلی>>.) زود با آدما جوش میخورم، مامانم دو-سه برابرش دیرتر، <<شاید>> باهاتون صمیمی بشه! :))
البته مشکل دقیقا اینجا نیستا. نه. مشکل از اونجایی شروع میشه که آدما دلشون میخواد مامانمو ببینن! و تا کشف کنن و پی ببرن که مامانم خییییلی خوب و مهربونه! فقط یه کم زمان میبره که باهاتون دوست بشه، طول میکشه!!
حالا بااین اوصاف، امروز داریم با مامان اینا میریم مهمونی؛ مهمونی خونه ی یکی از دوستان منه و اون لحظه ای که ما ورود میکنیم و من دارم طبق روال عادی زندگیم، از خوشحالی منفجر میشم و قشنگ ترین احساساتم رو ابراز میکنم، چهره ی متعجب و متاسفِ گویای <<آخه من چه گناهی کردم که خدا تو رو به من داده دختره ی دیوونه؟!>> ی مامانم دیدنیه :))
گفتم توصیه ای، پیشنهادی، انتقادی، چیزی نداری که بخوای بهم بگی؟
یکی دو دقیقه ای رو فکر کرد و بعدش گفت: خیلی جدی ای؛ یه کم شوخ طبع باش!
خندیدم و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفتم: دیگه چی؟
گفت دیگه هیچی.
نگفتم که شوخ طبع تر از این نمیتونم باشم؛ اما ازش تشکر کردم و به این فکر میکنم که بین این آدما، شوخ طبع بودن، دقیقا چه شکلیه؟!
گفت فلان مدته که صبر کردیم!! دیگه رسانه ایش کنیم!
در جریان ماجرا نبودم اما حس کردم حرکتشون خیلی چکشی و شوک برانگیز و ریشه خشک کنه؛ پرسیدم: ایشون، رئیس نداره؟!
گفتن داره!
گفتم باهاش صحبت کردین؟
گفتن نه!!
گفتم شاید رئیسش در جریان نباشه. به نظرم اول با رئیسش صحبت کنید، بعد اگه بازم لازم دیدید، من سعی ندارم جلوتون رو بگیرم، رسانه ایش کنید!
گفتن: آها./ آره./ هوم!.
و با جوابشون، بنظرم شبیه به آدمهایی بودن که ده تا ده سال دیگه ام، حداقل در این موردی که من دیدم، فقط حرف میزنن :))
فردا یکی از بچه های گروه نمیاد نقاهتگاه و چقدر عجیب؛ دست و دلم نمیره که برم برای کمک. همیشه در برابر اینکه کسی کارم رو انجام بده مقاومت میکردم/میکنم اما باید پذیرفت که انجام یکسری از کارها مثل بلند کردن و راه بردن یه فرغون سنگین کار دشواریه، و خب این دوستمون تنها کسی بود که همیشه حواسش بود که من بی سروصدا کارای سخت رو انجام ندم.
باوجود اینکه برای اینکه کارام رو خودم انجام بدم مقاومت میکردم، حضورش واقعا به جا و به موقع بود و الان که از بیرون به همکاریمون نگاه میکنم، میبینم که رسما تعارف الکی میکردم و هیچوقت فکر نمیکردم که بهش عادت کرده باشم!
احساس میکنم فردا دست راستم نیست!! و بااین حال، امیدوارم بتونم یه دوست جدید پیدا کنم که هم توانایی حمل فرغون رو داشته باشه و هم خودش به اهمیت همیاری آگاه باشه!!!
#پیشنهاد
از پری شب عزمم رو جزم کردم که شبا به جای یه لیوان شیر ولرم (هم دمای محیط)، یه استکان شیر گرم و زردچوبه بخورم.
اینطوری که شیر رو میریزیم داخل شیرجوش (یا دیگ مثلا. خیلی اهمیتی نداره که توو چی!) و وقتی ولرم شد، یه قاشق چایخوری زردچوبه رو بهش اضافه میکنیم (و حدودا یک ربع طول میکشه که شیر به دمای جوش برسه و درست بشه).
میگن میتونید نوشیدنی بدست اومده رو از صافی ردش کنید (احتمالا بخاطر چوب زرد چوبه میگن. دقیقا نمیدونم!) و با عسل میل بفرمایید.
من بدون عسل خوردم، از پودر زردچوبه ی آماده (همونی که توو روغن سیب زمینی سرخ شده میریزیم!!) استفاده کردم و نهایتا نوشیدنیم رو از صافی ام رد نکردم. مزه ش خوب بود (آره میدونم <<خوب>> به نظر آدما متفاوته). ولی هنوز زنده ام. :))
(اگه دوست داشتید خواصشم خودتون بخونید????✋فقط اگه خواستید امتحان کنید لطفا زیاده روی نکنید! :)) اگه در این زمینه تجربه ای دارید هم، خوشحال میشم بهمون بگین????)
امشب بعد از مدتها اومدم جلوی آینه که برای خودم آواز بخونم (آهنگ فردا توو راهه ی بتی رو.)
همینجوری که به خودم نگاه میکردم، دیدم فرم شونه هام تغییر کرده و به اندازه ی کافی، صاف نیستم!!
همینجوری که میخوندم <<پنجره های خوشبختی بازه.>> به این فکر میکردم که بهتره حواسم رو موقع انجام کارهای خونه (علی الخصوص ظرف شستن) جمع کنم و استایل عزیز و سالمم رو به فنا ندم!
و چقدر عالی میشد اگر میتونستم برم باشگاه و زیر نظر یه متخصص ورزش کنم. (و خب؛ یادم باشه در آینده ای نزدیک، براش جایی باز کنم!)
وسط آشپرخونه به این فکر میکردم که بارها گفتم <<مردها از ن جسور و مستقل و متکی به نفس خوششون میاد؛ ن خوشحال و قوی ای که برای زندگیشون ارزش قائلن و خودشون رو دوست دارن و به خودشون توجه میکنن. نی که کمتر غر میزنن، بیشتر لبخند میزنن و به جهانشون احساس امنیت و شادی و آرامش هدیه میکنن!
به جای اینکه ترس هاتون رو زیر حجم سنگینی از آرایش، نازک کردن صدا، زنجیر کردن روح و روان طرف مقابل، برانگیختن احساس گناه در اون یا با چسبیدنتون بهش پنهان کنین، روی شخصیتتون کار، و عزت نفستون رو تقویت کنین.
لطفا لطفا لطفا، برای خودتون ارزش قائل باشید، نمک روی زخم نباشید و به نقاط ضعف دیگران لگد نزنید.>>
اما دور از جناب شما، بعضیا تا طرف مقابل (که واقعا هم براشون مورد مناسبیه) رو از دست ندن، متوجه نمیشن!/ حتی بعضیا از دست میدن و بازم متوجه نمیشن. اره عزیزم؛ خلاصه که خیلی غم انگیزه. حیف.
<<بهتر شدن>> زمان میبره. گاهی خیلی خیلی زمان میبره؛ اما وقتی میتونی لمسش کنی، لذتش توصیف ناپذیره.
این رو این روزها با تمام وجودم حسش میکنم. مخصوصا امروز که دوستم گفت <<قبل از اینکه بری بذار محکم بغلت کنم!>> و حدودا دو سه دقیقه، بی وقفه هم دیگه رو در آغوش گرفته بودیم.
یاد سه سال پیش افتادم؛ یاد روزهایی که هیچکس رو، حتی مادرش رو هم، بغل نمیکرد.
خدایا ممنونم. متشکرم. هر روز و هر لحظه شکر و سپاس.
درباره این سایت